شهید حسینقلی آذریان : معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان« بروجن»دراستان« چهامحال وبختیاری»
در گذر کوچه های زمان به دنبال رد پایی از تمنای عشق می گشتم ، در گذر نیستی لحظات اسیر لحظه های تنهایی می شوم در کنارش که می نشینم آرام با من سخن می گوید ، به زبان خودش همیشه زنده و جاوید است. عشقش معلمی و کلامش همیشه آموزنده بود. آنچه می گفت دل میبرد به سرای محبتش. آرام و متین و باوقار در طول مدتی که زندگی را تجربه می کرد.آموخته بود در ناملایمات روزگار ساکت و آرام باشد اما هیچ گاه اجازه نداد مسیر زندگی او را بی هدف به جایی ببرد. در کلامش و راهش همیشه نشانی از برنامه بود. زندگی را با اهدافش زیبا می دید نگاهش به دنیا فرق می کرد.او دنیا را همچون گلستانی می دید که تنها از دور زیبا بود کمک به فقرا برای او شیرین تر از هر شیرینی بود. خنده اش مستانه بود و حرفهایش همچون عسل شیرین.عادت به رنجاندن کسی نداشت وقتی سخن میگفت و احساس میکرد کسی از او رنجیده دست به دعا می زد و از خداوند طلب بخشش می کرد.خوبیهایی که دیگران در حقش می کردند همیشه در دلش می ماند اما هرگز از بدی کسی سخن نگفت.وقتی بیست و پنجمین بهار زندگی اش را می گذراند به امر خدا و رسولش زندگی مشترک را در سال ۵۴ با همسری فداکار آغاز کرد. مدتی کوتاه از این زندگی مشترک می گذشت که خداوند هدیه ای بزرگ به آنها اهدا کرد به نام فرزند.
او بار زندگی را به همراه تحصیل به دوش می کشید.دوری از محل تولدش برای او بسیار سخت بود اما زندگی در کنار همسر و فرزندانش برایش شیرین بود.با وجود تمام سختی ها همه چیز را به جان می خرید تا آنکه خداوند دو گل دیگر به باغ زندگی آنها افزود.
زندگی هر روز برایش شیرین تر می شد تا آنکه این شیرینی با سفر به خانه ی خدا تکمیل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگونی که او بعد از برگشتن از سفر تصمیم می گیرد که خانه را به مقصد مبارزه در شهرهای جنوب ترک کند اما در این مدت هم فراموش نمی کند که معلم است و با خود کتابها و لوازم تدریس را همراه می کند .ساک دستی کوچک او بار دیگر همراهش می شود.دوران جبهه را با شاگردانی جدید می گذراند. شب عملیات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلکه نگران اینکه عملیات باید موفقیت آمیز باشد او نیز چون دیگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه می کند با خدای خود و این چنین در دل بیان می کند:
یارب از فرط گنه نامه سیاهم چه کنم
گر نبخشی ز ره لطف گناهم چه کنم
بسته گر دیده به هر سو برسد راه نجات
ندهی گر تو در این معرکه راهم چه کنم
جز تو ما را نبود پشت و پناهی به جهان
بی پناهم ندهی گر تو پناهم چه کنم
یوسف افتاده به چاه از اثر بی گنهی
من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه کنم
بخشش و لطف تو پاینده تر از کوه بود
من که ناچیزتر از یک پر کاهم چه کنم
به هدف گر نخورد دست دعایم هیهات
به اثر گر نرسد شعله آهم چه کنم
و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش می نشیند و شهد شیرین شهادت را سر می کشد و به مرغان باغ ملکوت اضافه می شود و چه سفر شیرینی است.او رفت و به آنچه می خواست رسید.با خود عهد بسته بود که شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زیادی فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا کرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسین قلی آذریان» شد.
یک دیدگاه ارسال کنید