شهید ایرج آقا بزرگی : فرمانده واحد آموزش نظامی تیپ۴۴قمربنی هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
روز ۱۶ دی ماه سال ۱۳۴۱ شمسی عنایات بی پایان خداوندی کودکی را در روستای «نافچ» درشهرستان« شهرکرد »به خانواده ای پر تلاش ،مذهبی و عاشق امام حسین (ع)مرحمت فرمود که« ایرج» نام گرفت .
گوشت و پوستش از همان ابتدا با عشق حسین (ع) عجین شد . او با این که در کودکی به بیماری های سختی مبتلا شد ولی خدا او را از چنگال بیماری ها نجات می داد و نگهدار و حافظش بود تا این که دوران دبستان و راهنمایی رادرروستای نافچ گذراند.دوران دبیرستان را در شهرکرد به پایان رسانید. این دوران که همزمان با انقلاب شکوهمند اسلامی بود . شهید آقابزرگی همگام با مردم در تظاهرات وراهپیمایی ها شرکت می کردو دراین زمان فعالیت های زیادی تحت رهبری روحانیت مبارز داشت .بعد از پیروزی انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالی داشت .
درسال ۱۳۶۰ پس از اخذ دیپلم وارد بسیج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسیار مشتاق رفتن به جبهه بود که پس از فراگرفتن آموزشهای لازم بالا خره انتظار به سر رسید ودر دی ماه سال ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شد .در جبهه ی «شوش» به مدت سه ماه در خط پدافندی منطقه ی شهید ترکی بود و در عملیات «فتح المبین» شرکت داشت .
در این زمان به خاطر خیانت های «بنی صدر» محمات به رزمندگان نرسید ودر محاصره افتادند . شهید آقا بزرگی دراین عملیات مجروح شد ند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود که دوباره راهی جبهه شدند .
درعملیات آزاد سازی خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عملیات« رمضان» فرمانده دسته بود .بعد از عملیات محرم که تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم تشکیل شد، شهید باورود به تیپ درعملیات «والفجر مقدماتی» مسؤل گروهان ویژه بودند .در سال ۱۳۶۲ وارد سپاه شدند و مسؤلیت بسیج شهربن را به عهده گرفتند که به نحو احسن انجام وظیفه می کردند .
مدت ۴ماه آموزش فرماندهی گردان را به اتفاق شهید نوروزی در دانشگاه امام علی(ع) تهران باموفقیت به پایان رساند وبه عنوان مربی عازم اصفهان شد .در تاریخ ۱/۱۲/۱۳۶۲ معاونت گردان یا زهرا(س) در تیپ۴۴ قمر بنی هاشم به ایشان داده شد که این مسؤلیت را در عملیات «بدر» نیز عهده دار بود . بعد از زخمی شدن برادر کیانی شهید آقا بزرگی به عنوان فرمانده آموزش نظامی ،نیرو ها را برای عملیات «والفجر »۸ آموزش دادند . دراین عملیات به همراه شهید «شاهمرادی» مسؤل یکی از محور های عملیاتی بودند که عملیات با موفقیت انجام شد .
در سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد ند وبعد از آن که یار باوفایش سردارفاضل شهید شد .شهید آقا بزرگی به همراه یکی دیگر از برادران فرماندهی گردان یا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همین زمان برای دومین بار مجروح شدند. بااین حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با عصا درجبهه ماندند .
ایشان در شهریور سال ۱۳۶۵ صاحب فرزندی شدند که او را محمد مهدی نام نهادند . شهید از این نعمتی که خداوند به آن ها ارزانی داشته بود بسیار شاد و خرسند شدند . او شیفته ی فرزند کوچکش بود اما این علاقه باعث نشد که ایشان دست از جبهه بردارند .
از وقتی خود را شناخت پا به میدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختی تنومند بارور شد . جای جای جبهه ی نبرد پر از خاطره های حماسه های اوست .شوش ،خرمشهر ،کانال پرورش ماهی، جاده های دهلران، شلمچه ،پاسگاه زید ، طلایه ،هورالهویزه، جزایر مجنون ، فاو….
ایرج ،سرداری رشید و دلاو ر در عین حال بسیارساده و متواضع بود و هیچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلکه همیشه خود را یک بسیجی ساده می دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار کربلا، در راه یاری حسین زمان از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. بچههای گردان یازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمیر پاکش روحیه میگرفتند. آن هنگام که از خاطرات یاران شهیدش میگفت و اشک در چشمانش حلقه میزد، میگفت” از یک خانواده هفت نفر و بیشتر شهید شدهاند. این خانوادهها چقدر چشمانتظاری بکشند؟ چقدر به مردم قول بدهیم؟ مگر اسم ما را سپاهیان محمد (ص) و راهیان کربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهیان محمد(ص) مکه را فتح نکردند؟ پس چرا ما کربلا را فتح نکنیم؟ مردم انتظار دارند که ما کربلا را فتح کنیم و شما باید شور و حالی که از اول داشتهاید، الان نیز داشته باشید و با قلبهای مطمئن برای پیروزی و برای عملیات حرکت کنید. به این مسئله توجه داشته باشید که اگر خدا در عملیات به ما کمک نکند، ما به هیچوجه پیروزی را به دست نمیآوریم. نیروهای عظیم و مهمات در درجه دوم است. اتکا به خدا و معنویت است که پیروزی میآفریند. ما در مقابل نیروهای زیاد دشمن، مگر بیشتر از یک آرپیجی و یک کلاش داریم؟ پس آن که پیروزی میدهد، کس دیگر است (خدا). پس دعا کنید. قلبتان مطمئن و ایمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حملهای بزرگ دشمن را از بین ببریم. از سخنان دیگرشان که به بچهها فوقالعاده روحیه میداد، مجسم کردن لحظات پیروزی پیش چشم آنان بود . میگفت: “شما در نظر بگیرید یک روز بروند به امام امت بگویند دیگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام کنند که دیگر راه کربلا باز شده؛ ببینید چه حالی پیدا میکنند! به خانوادههای شهدا بگویند حالا دیگر بیایید به کربلا برویم به دنبال عزیزانتان بگردیم! اسرا از چشمانتظاری دربیایند. تا کی پشت این درهای بسته بمانند؟”
شهید (آقابزرگی) هیچ وقت خود را از بسیجیها جدا نمیدانست و بر رابطه بین فرماندهان و بسیجیها بسیار تأکید داشت. و به بسیجیهای گردان یازهرا (س) سفارش میکرد که با مسئولین و فرماندهان دسته و گروههای خود بیشتر رفت و آمد کنند و با هم انس بگیرند و مهربان باشند و همینطور با برادران گردانهای دیگر.
به عنوان یک فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتی به این که وصیتنامههای افراد چگونه باید باشد و از سخنان ایشان است که: ” وصیتنامه برای زن و بچه و مال دنیا نیست. پیام یک شهید است به امت حزبالله ، به مردم شهیدپرور. وصیتنامههای شما باید جنبه ارشادی داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد کند و به مردم آگاهی ببخشد و بیانگر هدف شما باشد.”
به حفظ بیتالمال مسلمین نیز دقت فراوانی داشتند و به بسیجیها طرز استفاده صحیح از وسایل را گوشزد میکردند که مبادا بیتالمال مسلمین، بیجهت به هدر نرود. شهید (آقابزرگی) همه ی قید و بندهای زندگی دنیوی را زیر پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آنچنان احساس مسئولیت می کرد که هیچچیز را مقدم بر آن نمیدانست و به همین دلیل هم هست که از میان کتب زندگانیش، اول باید کتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عملیات کربلای پنج، دیگر دلش خیلی تنگ شده بود و همیشه میگفت: “دیگر وقتی نداریم. در این وقت کم باید به خود بیاییم، باید به خودمان برسیم. اگر ناخالصی در وجودمان هست، بیرونش کنیم و این قلب خالص را آماده حرکت کنیم.” مکرر میگفت: “اینبار دفعه آخر است و خیلی مشکل است که بدون خبر پیروزی بخواهیم به خانههایمان برگردیم. وقتی خانوادههای شهدا از ما بپرسند چی شد، باید سرمان را پایین بیندازیم.” او خود میدانست که اینبار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست که دیگر این جام لبریزشده را از این خاکدان نجات بخشد و به مهمانی خود ببرد. تنها او بود که قدر و منزلتش را میشناخت و از درد وصالش خبر داشت. آری، او بعد از این سخنان ـ که بیانگر عظمت روحش بود ـ دیگر تاب ماندن نداشت و آنک، حسین سلامالله علیه بود که بر در سرای خویش ایستاده و این زائر منزلت عشق، این شعله آتش وجد، این عاشق جلوه دیدار، این زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهیدمان را به آروزی دیرینهاش رسانید.
آری. در ۲۱ بهمنماه ۱۳۶۵، غم از دست دادن فرمانده عزیزی که پرچمدار لشکر قمر بنیهاشم(ع)، علمدار کربلا بود. بر جبهههای نبرد مستولی شد که زدودنش به این آسانی ممکن نبود و نخواهدبود.
نهتنها تیپ۴۴ قمر بنیهاشم عزادار بود، بلکه کسانیکه در خارج از جبههها خبر شهادت این عزیز را نداشتند نیز، خنده بر لبانشان خشک شده بود و بیاختیار سراغ او را میگرفتند و برای سلامتی او دعا میکردند؛ چراکه میدانستند او کیست و چه میکند. ولی بیخبر از این که، او سبکبال تا کوی دوست پرواز کرده است.
در عملیات فتحالمبین بود که در محاصره افتادند و از ناحیه پا زخمی شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم ترکش خوردند و بعد از دو هفته که عمل درآمدن گلوله و جایگزینکردن میله در پایشان طول کشید، به مدت یک هفته در خانه استراحت کردند و با این که وضع پایشان خوب نبود، با همت والایی که داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداری کرده و برای عملیات به جبهه رفتند و در عملیات بیتالمقدس از اول تا آخر شرکت داشتند.ا و در فتح خرمشهرنیز سهیم بود.
در عملیات والفجر مقدماتی که شهید نوروزی فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئولیت یک گروهان را به عهده داشتند و در عملیات والفجر ۱، مسئولیت گروهان ویژه را بر عهده داشتند. بعد از این عملیات به شهرکرد آمدند و در این زمان بود که در آبانماه سال ۶۲ وارد سپاه شدند.
مدت چندماهی مسئولیت شهر “بن” را به عهده داشتند که وظیفه خود را به نحو احسن انجام دادند.
بعد برای یک دوره آموزش ۴ ماهه، طرح فرمانده شهید باقری که آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهید نوروزی به پادگان امامعلی به تهران اعزام شدند.
بعد از آن به عنوان مربی به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبیک را در پادگان امامخمینی خمینیشهر آموزش فرماندهی دادند که در این دوران با شهید نوروزی همراه بودند.
در تاریخ ۱/۱۲/۶۲ به تیپ قمر بنیهاشم اعزام شدند و معاونت گردان یازهرا به ایشان دادهشد که برادر کیانی فرمانده آن بودند. بعد از حدود یکماه که برادر کیانی فرمانده آموزش نظامی شدند، شهید آقابزرگی نیز معاونت آموزش نظامی را به عهده گرفتند و در عملیات بدر باز هم معاونت گردان یازهرا را داشتند.
بعد از آنکه برادر کیانی زخمی شد، شهید آقابزرگی فرمانده آموزش نظامی شدند و نیروها را برای عملیات والفجر ۸ آموزش دادند و آماده کردند.
در این عملیات نیز مسئول یکی از محورهای عملیاتی به همراه شهید شاهمرادی بودند که به حمداللهاین عملیات با آمادگی قبلی خوب پیش رفت.
در شهریور سال ۶۳ ازدواج کردند و سنت رسول خدا را عمل کردند. بعد از آنکه یار باوفایش، شهید فاضل، فرمانده گردان یازهرا (س) به شهادت رسیدند؛ شهید وارد گردان یازهرا شد و با یکی دیگر از برادران به علت این که هیچگاه خود را به خاطر تواضعی که داشتند برتر از دیگری برای فرماندهی نمیدانستند، مسئولیت گردان یازهرا را داشتند.
در اینجا بود که برای بار دوم از ناحیه پا زخمی شدند و با این همه با عصا در راه میرفتند و به عقب برنگشت. در همین زمان بود که همسرشان بستری بودند و در عین حال که خیلی نگران حال ایشان بودند، ولی ایشان در تماس تلفنی با خونسردی بسیار از همسرشان خواستند که به خانواده شهید فاضل سر بزنند و مبادا که در این امر کوتاهی کنند.
در اینجا بود که همسرشان با صبر هرچه تمامتر میگفتند که من میدانم که بالاخره ایرج رفتنی است؛ چراکه از حالات معنوی و روحانی او باخبر بود.
غم از دستدادن یارانش، آنچنان برایش گران تمام شده بود که هرگز با صدای بلند نخندید. البته قبل از آن هم، بچههای جبهه میگفتند که ما هیچگاه خنده او را ندیدیم و به او لقب : “مردی که هرگز نخندید” داده بودند. او میگفت: “آدمهای بیخبر هستند که قهقهه میزنند و با صدای بلند میخندند.”
ایشان در شهریور سال ۶۵ صاحب بچهای شدندکه نامش را محمد مهدی نامیدند و شهید از این نعمتی که خداوند ارزانی داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسیار به فرزندشان علاقه داشتند. ولی علاقه به فرزند هم مانع نشد که ایشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتی به جبهه رفتند. در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادتهای زیاد و از آنجا که این دنیا گنجایش مردان خدا را ندارد، به یاران از پیش رفته و به حسین شهید (ع) پیوست.
رفتارش با خانواده بسیار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسیار احترام میگذاشت. همیشه از مادرش به خاطر زحمتهایی که برایش کشیده بود تشکر میکرد. او خانوادهاش را برای پذیرش شهادتش آماده میکرد.
گرچه به خاطر داریم جملهای که مادرشان، اولینبار که فرزندش میخواست به جبهه برود در جواب مخالفان میگفت: “مگر فرزند من از علیاکبر حسن (ع) عزیزتر است؟ از دامان چنین زنهایی است که چنین فرزندانی به معراج میرسند.
اخلاق و رفتار شهید به گونهای بود که حتی منحرفان را به خود جذب میکرد. ایشان در اوقاتی که در مرخصی بودند، به ساختن اینگونه افراد میپرداختند و افراد بسیاری را به راه راست هدایت میکردند. و بعد از شهادت نیز خونش باعث هدایت افراد دیگری شد.
خصوصیات این شهید عزیز بیشتر از آن است که بتوانیم آنها را به نگارش درآوریم؛ همینقدر بگویم که بعد از شهادتش، همگان فهمیدند که چه عزیزی را از دست دادند که دیگر کسی نخواهد توانست جای خالیاش را پر کند.
آن روز که شهید آقابزرگی را آوردند و بر روی دستها گرفتند، تا دیدگانمان بهتر او را در نظر بگیرند؛یعنی در روز ۲۶ دیماه ۱۳۶۵، غمبارترین روزی بود که در روستای نافج میگذشت. آن روز همه چشمها گریان بود و همه دلها خونبار. و این مسئله همه دلها را تسکین میداد که واقعاً اگر او شهید نمیشد، پس چه چیزی زیبنده قامت رسای مزین به لباس پاسداریش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است که برای بازماندگان سخت است ولی برای خود شهید، شهادت بهتریناست .
یک دیدگاه ارسال کنید