فرماندار شهرستان «شهرکرد»
خاطرات
عبدالله تراکمه :
آقای جعفرزاده فردی تحصیل کرده و مومن بود. هنگامی که بچه بودیم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهای کشاورزی مثل درو ویاکارهای دیگر با هم کارمی کردیم.با وجود مشکلات ونبود وسیله مقداری آب برای رفع تشنگی باخود می آوردیم. ایشان باآبی که آورده بود وضو میگرفت ونگران این نبود که درآن گرمای طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگی بکشد. آقای جعفرزاده فشار میآوردند برای اینکه صرفهجوئی در مصرف آب شود وایشان بتواندوضوبگیرد ونماز بخواند. کاسه را از آب پر میکرد و میگفت: من این آب را نمیخورم، میخواهم با آن وضو بگیرم و نماز بخوانم. اواز دوران کودکی فردی مقید بود . پس از آنکه مدرک سیکل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرک دیپلم را بگیرد.
به خاطر اینکه با هم فامیل بودیم همیشه همدیگر را میدیدیم و در جریان انقلاب خیلی بیشتر با هم ارتباط داشتیم. تقریباً سال ۵۲ ازدواج کردم غیر از اینکه با خودشان فامیل بودیم، با همسرم نیز نسبتی داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اکثر مواقع با هم بودیم.
بعد از سالهای ۵۲ که دیگر ایشان به ذوبآهن رفتند و ازدواج کردند. با بچههای آن موقع که مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههای مختلفی در اصفهان فعالیت میکردند و دعاهایشان همیشه امام بود. از جمله آقای دکتر صلواتی و چند تن از نمایندگان مجلس مثل شهید رحمان استکی که از دوستان نزدیک بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زیادی داشتند، چون کارهای ویژهای را میخواستند انجام دهند. مجموعاً کارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پایگاههای فعالیتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا این اواخر هم در سال ۶۰ بیشتر با امام جمعه زرین شهر –آقای میرزایی بود که با ایشان ارتباط زیادی داشتند. با بچههایی که در استانداری شهرکرد کار میکردند و با ایشان گروههای مذهبی را تشکیل داده بودند و فعالیت میکردند ،نیزارتباط داشت. هنوزمبارزات علنی بارژیم طاغوت شروع نشده بود،سالهای اوائل دهه پنجاه؛ ایشان خیلی مُصّر بر ایجاد انقلاب بود. شاید این حرف در آن زمان سنگین بود. شاید نمیتوانستیم بپذیریم که مثلاً ظرف چند سال آینده به قول آقای جعفرزاده انقلاب میشود !! ایشان به صراحت می گفتند : طولی نمیکشد که امام میآیند و انقلاب اسلامی میشود. شاید برای من این حرف سنگین بود. اگر چه نظام شاهنشاهی یک نظام پوشالی بود. ولی با این همه ما فکرمی کردیم ساواک و گارد شاهنشاهی باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر میگذارند این اتفاق بیفتد. ولی یادم هست زمانی که فدائیان اسلام به رهبری روحانی مبارز ،نواب صفوی ،نخست وزیر خود فروخته شاه؛ منصور را ترور کردند، ایشان جشن گرفتند. زمانی که عنبر سادات از مصر به اسرائیل رفت ،ایشا ن خانه ما بودند من احساس شادی و شعف کردم که سادات چه شهامتی دارد که به اسرائیل رفته. ایشان گریه کردند!! گفتم: چرا گریه میکنید ؟ گفت: شما نمیدانید. اطلاعات مذهبی ندارید. این همه من با شما حرف میزنم شما هنوز نمیفهمید که سادات نباید به اسرائیل برود. سادات باید مهره مذهبی باشد. نباید با صهیونیستها ارتباط برقرار کند.( زمانی که سادات بعد از ۳۰ سال از اورشلیم دیدن کردند)شهید جعفرزاده اطلاعات مذهبی خوبی داشت. تا اینکه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتیم و یک شب آقای جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداری بیایم. من به خاطر اینکه در شهرکرد کار میکردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهرکرد گروههای سیاسی فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحیح نیست!! کمی ناراحت شد. فکر کرد که من میگویم او ریاست طلب است ومیخواهد فرماندار شود. اسرار کردم که منظورم این نیست. منظورم این است که آقائی مثل شما اگر شناخته شود به آن حدی که در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی نقش داشتید، نمیتواند با توجه به جو حاکم در این شهر کار کند. قبل از آن اومسئولیت حفاظت کارخانه ذوبآهن اصفهان را داشت. به هر حال این مسئولیت را پذیرفت ؛ یک هفته قبل از رفتن به جبهه که با آقای تقوی و آقای استکی و گروهی بودند که برای بازدید به جبهه رفته بودند.
آقای جعفرزاده قبل آنکه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظی کرد. چند روز طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند و ماخیلی متأثر شدیم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقای استکی و آقای جعفرزاده متأثر بودند. یادم هست زمانی که برای تحویل گرفتن جسد رفته بودیم، شب را در خانه آقای صفاری یکی از بچههای خوب آن روز بودند که مسئولیت مدیریت بازرگانی را داشتند، ماندیم. صبح که به فرودگاه رفتیم و جسدها را آوردیم. من که دوستش بودم جسد جعفرزاده و استکی را با اینکه منافقان کوردل بدنشان را سوراخ سوراخ کرده بودند به کمک برادران غسل دادیم. تمامی جمعیت استان برای تشییع جنازه دو برادر عزیز حضور داشتند. شهید استکی را به خاک سپردند. و شهید جعفرزاده را به سامان آوردیم و به خاک سپردیم . خدایش قرین رحمت کند.
من یادم هست که شهید بزگوار امامقلی جعفرزاده وقتی که درسمت فرماندار شهرکرد بودند با آقای مهندس محسن نیلی احمدآبادی که معاون سیاسی در همین استان بودند ؛رهسپار جنگ شدند . در واقع آقای میری آن را تعریف میکرد. می گفت : وقتی من میخواستم عازم جبهه شوم آقای جعفرزاده هم میگفتند که من هم همراه شما میآیم. من گفتم که شهرکرد کسی نیست من که معاون سیاسی هستم میروم. شهرکرد هم که بزرگترین شهرستان هست کسی نیست بالاخره کسی به عنوان مسئول باید بماند.اما او اصرار داشت که بیاید. بالاخره اصرارهای ایشان کارساز شدوقرارشدایشان نیز به جبهه بروند. باپسرش حسین تماس گرفت واز او خواست به محل کار ش بیاید.وقتی پسرش آمد او اسلحه ی کمری را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من میروم و برگشتنی در کار نیست !! من شهید میشوم. حسین گفت: این چه حرفی میزنید؟!گفت: به من الهام شده که شهید میشوم !بعد از اینکه از جبهه به مشهد رفتیم ایشان با شهید استکی توسط منافقین ترورشدند وبه شهادت رسیدند.
قدرت الله تراکمه:
شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار شهید شهرکرد ، روزی که برای فرزند امام حاج آقا مصطفی در مسجد سید اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقای فولادی همراه خانوادهها در محل مسجد سید اصفهان در مراسم شرکت میکنند. مأموران ساواک که از قبل در کمین بودند و افراد را شناسایی کرده بودند شهید را بهمراه چند نفر دیگر دستگیر کرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواک میبرند و زندانی میکنند. ایشان هرچه مدرک پیش خودشان بود میجوند و میخورند تا مدرکی دست آنها نیفتد. ساعت مچی خود را که ساعت شرعی بود و تغییر نداده بودند، عوض میکنند. وقتی مأموران او را از سلول به محل محاکمه میبرند ، مدرکی از ایشان نمیتوانند بگیرند . ایشان همه چیز را از بین برده بود، آزاد میکنند و تا مدتها خانه و مکالمات تلفنی ایشان تحت نظر بود.
عبدالله تراکمه:
روزی یکی از منافقین که جعفرزاده و استکی را ترور کرده بود به پسرآقای جعفرزاده : حسین که سن کمی داشت، گفت: پسرم بیا ببوسمت. حسین از روی احساسات به طرف منافقین آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقای استکی را به این دلیل کشتم که پدرت و آقای استکی در تحکیم مبانی جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی داشتند. او با حسین خیلی مؤدبانه برخورد میکرد.
فضلاللهی:
سابقه آشنایی ما با شهید جعفرزاده بر میگردد به زمان انتخاب ایشان به عنوان فرماندار شهرکرد . به لحاظ اینکه من آن زمان بخشدار شهرستان کیار بودم و این شهرستان یکی از بخشهای تابعه شهرستان شهرکرد بود .یعنی حدود سال ۶۱-۶۰ شهرستان شهرکرد شامل دو بخشدار بود و یکی بخشداری مرکزی و دیگری بخشداری کیار که خوب افتخار آشنایی ما از آن زمان و به لحاظ این ارتباط کاری بود.
شهید جعفرزاده از همان روز اول که وارد کار اداری و فرمانداری شد روش و منش خاص خویش را به اجرا گذاشت. با هر کس با هر سن و هر طایفهای به اصطلاح اتمام حجت میکرد. من یادم هست که یک روز بعدازظهر و قتی از شلمزار به شهرکیان آمدم، به جهت کاری که در فرمانداری برایم پیش آمده بود، به آنجا رفتم . با اینکه وقت اداری تمام شده بود، دیدم که جلسهای در فرمانداری دایر شده است. از بچههایی که دم در ایستاده بودند، پرسیدم: جلسه در رابطه با چیست؟ گفتند: آقای جعفرزاده، فرماندار، قصابهای شهر را جمع کرده و برای آنها صحبت میکند . برنامهای اساسی برای اکثر صنوف داشت. من به لحاظ اینکه ببینم بحث در مورد چه چیزی است و در جریان کار قرار بگیرم در زدم و وارد شدم . در گوشهای نشستم. ایشان مشغول صحبت بود و صحبتهای خودش را با لحنی زیبا ادامه میداد .او توصیههای خوبی به قصابها میکرد و به آنها هشدار میداد که فرق بین غنی و فقیر نگذارید، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهید. چون همه ما در مقابل مردم مسئولیم و غنی و فقیر نباید در نظر ما فرق داشته باشند . هر کسی مشتری شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد باید سعی کنید که اولاً همه را به یک چشم و با یک دید ببینید و نهایتاً جنس خوب به مشتری بدهید . بعد به این شکل استدلال میکرد که فکر نکنید که اگر جعفرزاده فرماندار یا مأمور فرمانداری در مغازه شما نیست ؛کس دیگری به عنوان ناظر نیست .عین کلام ایشان را شاید بتوانم بگویم. اوگفت: ما ناظری مثل خدا، ائمه و شهدا داریم .ملائکه موکلی که، هر شخص دو ملائکه موکلشان است و کارهایشان راکه انجام میدهند ،اینها شاهد هستند. فکر نکنید که اگر بازرس نیست اگر کسی نیست که کار شما را درآن لحظه مورد بازرسی قرار دهد؛ شما آزاد هستید. وقتی چاقوی قصابی را بدست میگیرید و میخواهید برای کسی گوشتی وزن کنید و به آن تحویل دهید، از همان لحظه اول قصد قربت کنید و به نیت اینکه خدمت به خدا و خلق خدا می کنید؛ وارد شوید. او بحثهای مفصلی کرد و حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم که این جلسه طول کشید در جهت راهنمایی این صنف صحبت کرد. و از سؤال و جواب، قیامت و خدا، پیر و پیغمبر و مسائل اعتقادی که فکر میکنم تا آن زمان آنها در رابطه با این مسائل چیزی نشنیده بودند، برایشان گفت .این نشان میداد که تا چه حد شهید به اوضاع شهر آشناست و از طرفی تا چه حد دوست دارد که عدالت در همه جا برقرار شود و حتی قصابهای شهر هم عادلانه برخورد کنند و همه مشتریان خود را به یک چشم ببینند.
قاسم بهرامی:
او از سجایای اخلاقی، تواضع واخلاق حسنه زیادی برخوردار بود. من یادم نمیرود که ایشان به سمت فرمانداری منصوب شده بود و در یک کوچهای پایینتر از کوچه ما منزل مسکونی را میساختند روز جمعهای با یکی از کارگرهای ایشان کار داشتیم و به محل کار آنها رفته بودم .دیدم ایشان درساخت خانه کار میکنند و سنگ میآوردند و کمک میکنند. این یک الگوی بسیار مناسبی میتواند باشد. یک الگویی که یادآور یک بازخوانی و بازنگری به زندگی شهید رجائی بود. در آن زمان هم که ما کوچکتر بودیم و به یاد نداریم و چیزهایی میشنیدیم در زمان طاغوت نیز نجف آباد تنها شهری بود که درآن نماز جمعه برپامی شد. ایشان با یک وانت قدیمی (پیکان) که با آن مواد غذایی را حمل میکردند، صبح روز پنجشنبه حرکت میکرد تا به نماز جمعه این شهر برسد .با آن مشکلاتی که داشت. با وجود آنکه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان کودکی از دست داده بود و مادرش به قول او هزینه زندگی شان را با نگهداری مرغ و قالیبافی و هزاران زحمت مختلف تامین می کرد.
این بزرگواریکی از مبارزینی است که عنوان میکنند در زمان طاغوت فعالیتهای سیاسی وزیرزمینی زیادی انجام میداد. همان موقع با آقائی به نام مداح که بعد از انقلاب شد مدیر عامل فولادشهر فعالیت می کردند.
یادم هست موقعی که آمده بودند در سامان دستگیرش کنند. کتابهای حضرت امام (ره)را تبلیغ میکردند. وبه خاطرآن تحت تعقیب مقامات امنیتی بودند.
برخورد و معاشرت شهید بزرگوار با دوستان خیلی با تواضع و ایثارگرانه بود.اینکه دیگران را به خودش ترجیح میداد و شدیداً با منیت و انحصار مخالف بود. وقتی شهدای سامان را تشییع میکردند، ایشان با پای پیاده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداری شرکت می کردند. همیشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمیدیدند. مسئولیتها یشان ایشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از دیگران ندانستند. روح ایثار، روح تواضع، روح تعاون در ایشان متبلور بود.
از وصایای این شهید این بود که این منیتها را بشکنیم، از این منیتها خارج شویم. عین جملهاش نیست ولی بحث بود که اگر میخواهید آن سوی افقها را ببینید، پردهها را بردارید. این منیتها بازدارندهاند. اینها عامل بزرگی در بین مردم نخواهد بود. ممکن است این چهار روز جبران کند ولی ممکن است با یک موج از بین برود . آن واقعیتها پندار میشوند.
در مورد مسائل مذهبی همین قدر که در زمان خفقان با آن وضع مالی و با آن بگیر و ببندها و تدابیر شدید امنیتی، ایشان در زمان طاغوت برد نداشت. در این قضایا از لحاظ سیاسی بسیار بالا بودند. با بچههای آن روز سپاه، بسیجیها در دل گرمیشان و در جذبشان، بچهها را هدایت میکردند. هر جا همه به هر بهانهای از هر فرصتی استفاده میکردند. برای اینکه بچهها را روشنگری بدهد. یادم هست آقای آخوندوند روحانی بسیار بزرگی بود. همین آقای محمد تقی رهبر که امام جمعه اصفهان است و آقای جوادی که امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پیوستند، ایشان از دوستان ایشان بودند. در دوران خفقان که صحبت کردن،نامبردن از شعائر مذهبی جرم حساب میشد وپیگرد قانونی داشت؛ ایشان هیچوقت از از نمازش و دینداری دست برنمیداشت به معنی واقعی یک انسان خود ساخته بود.
عبدالله تراکمه:
تمام دغدغه ایشان امورات مذهبی و قرائت قرآن بود. بیشتر هم معتقد به بچههائی بود که قرآن را میخواندند و تفسیر میکردند و به تفسیرش عمل میکردند، نه اینکه قرآن را به همین صورت بخوانند. در فولادشهر جلسهای بود همه نشسته بودند و آنها به ترتیب قرآن میخواندند. یک نفر با صوت خیلی قشنگ قرآن را قرائت میکرد. من به او گفتم: آقای جعفرزاده: ایشان چقدر زیبا قرآن میخوانند. گفت: خدا بکشدش این خوب قرآن میخواند ولی به قرآن خوب عمل نمیکند.
به هر حال زندگی ایشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود.
فکر نمیکنم نمازشان قضا شده، تا آن جا که من او را میشناختم یک ضرورتی پیش بیاید یا اینکه اتفاقی بیفتد یا اینکه حالت فراموشی به او دست دهد که نمازش قضا شود، در این صورت او را به خوبی می شناختم محال بود.
برای انقلاب هم زحمات زیادی را تحمل کرد. تهمتهای زیادی به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نکشید. ایشان جلسات زیادی تشکیل میداد. حتی در خیابانها بر علیه گروهکها سخنرانی میکرد. یکی از جملاتش در سال ۵۸ این بود: ( مردم و لایت فقیه یک واقعیت است. بپذیرید این واقعیت را) خب آن روز اکثر مردم نمی دانستند ولایت فقیه چیست. حالا بیائیم ادعا کنیم آن روز میدانستند یا نه، اگر امروز بگوئیم میدانستند درست نگفتهایم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامی آگاهی نداشتند.
آن زمان بیشتر سیاسیون، مذهبی بودند. که حکومت اسلامی را بر مبنای ولایت فقیه میدانستند.ا و آن روز فریاد میزد « ولایت فقیه»
گروههای مخالف این ایده هم گروههایی بودند که کم و بیش اطلاع دارید، بخصوص منافقین در چهرههای مختلف ازجمله چریکهای فدائی خلق بودند. به هر حال گروههائی بودند که آن روز خیانتها کردند و قدر این انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اینها قدر امام(ره) را میدانستند. یک جوری به کنار میآمدند و به مملکت خدمت میکردند. نباید این طور بدبخت میشدند و یک عده را بیچاره میکردند. ترورهائی که انجام دادند و استاد مطهری و مفتح و امثال اینها را به شهادت رساندند.
آقای جعفرزاده از همان روزهای اول اینها را منافق میدانستند. عین جمله امام میفرمایند :« منافقین بدتر از کفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهای مارکسیسمهای اسلامی را داشت.
خلاصه ایشان به شهادت رسیدند و بچههای خوبی از ایشان به جای مانده.
مادرش بسیار زن مهربان و با تقوی، که از همان اوایل با بیچارگی آقای جعفرزاده را بزرگ کرد. یادم هست مادرش نذری داشت که موهای جعفرزاده را قیچی کرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقه خاصی به امام رضا (ع)داشتند. شاید این فطرت درونی این بنده خدا بود که ایشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا کشاند و در آنجا به شهادت رسید.
آقای جعفرزاده با روحانیت ارتباط زیادی داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقای جوادی که امام جمعه فولادشهر بودو آقای گنجی که بعدها رئیس بنیاد شهید شهرکرد شدند.
آقای جوادی مفسر قرآن کریم بود که برای امامت جمعه فودلاشهر انتخاب شد ودر یک سانحه تصادف روبروی بیمارستان فولاشهر به لقاءا… پیوست. پدرخانم آقای جوادی که شیخ حسین بود ودر حسینآباد اصفهان سکونت داشت، امام جمعه فولادشهر بود. پایگاه ومرکز فعالیت سیاسیشان در سامان بود، دوستان و رفقای زیادی در آنجا داشت. من از منافقان چیزهایی شنیده بودم به هر تقدیر هیچ کس نمیتوانست استکی را بشناسد ولی وقتی بدن مطهر استکی را شستم و غسل دادم خیلی ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نیز سوراخ سوراخ شده بود و غیر از آنها خیلی دیگر از شهدا که به سامان میآوردند آنچه که از دستم برمیآمدبرایشان انجام می دادم. رزمنده نبودم ولی بعنوان شهروند انجام میدادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نیز به جبهه رفته بود. زمانی که به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زنی زندگی کردم که ۱۴ سال چشمش به در بود هر وقت در میزدند زود بلند میشد و دم در میرفت . میگفتم دنبال چیزی میگردی؟و بعد از ۱۴ سال استخوانهایش را آوردند. جعفرزاده اینها را آنقدر دوست داشت که حد نداشت. اینها از شاگردان جعفرزاده بودند. زمانی به من گفتند که از آبادان کتاب مذهبی بیاور و بین مردم توزیع کن. قبل از انقلاب یک سری کتابهایی آورند که الان در مسجد جامع و مسجد حسینه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نیز دارم.کتابها بیشتر از عبدالرضا حجازی، محمدتقی جعفری و مبارزین دیگر بود.
آن روز به راننده اتوبوس دو برابر کرایه میدادیم تا اینکه چهار جعبه کتاب را از آبادان به سامان بیاورد. قبول نمیکرد. شهیدجعفرزاده میگفتند: کتابها را بیاورید و در بین مردم پخش کنید. شاگردانش نیز این کار را انجام میدادند. سیامک کریمی از جمله آنها بود که شهید شد. خیلی از شاگردان جعفرزاده شهید شدند. محمدرضا باباخانی که الان در آموزش و پرورش هستند او نیز در انقلاب خیلی اذیت شدند.
باباخانی از شاگردان شهید جعفرزاده بودند. زمانی که ایشان مدرک دیپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و کارهای حفاظتی را انجام میدادند. و همیشه توی جادهها بودند و او شش ماهی را از طرف ذوب آهن مأموریت داشت تا به عنوان یک تکنسین مأمور به خدمت به شوروی برود. صحبت خاصی نمیکرد که آنجا کارهای مذهبی انجام میدادیم ، چیزی در این مورد از او نشنیده یا بپرسیدم تا حداقل جوابی بدهد.
بعد از اینکه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بیشتر با ارتباط داشتم ومی دیدم که با دوستان نزدیکش ؛ آقای پرورش، دکتر صلواتی، آقای نیلی، مهندس حسنزاده که به شهادت رسید؛فعالیتهای ضد رژیم شاه انجام می دادند. اینها گروهی بودند که کارهای مذهبی انجام میدادند،آن هم در زمانی که صحبت ازمذهب ودین جرم بود.یادم هست هروقت سراغش را ازمادرش می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد ومی گفت:اوبا این کارهایی که می کند سرش رابا باد می دهد.انگار برای مادرش قطعی شده بود که اوشهید خواهد شد!
یک دیدگاه ارسال کنید