شهید سید هادی موسوی : فرمانده گردان امام حسن(ع)تیپ۴۴قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
خاطرات
منصور موسوی:
در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس، در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بودیم. آقاسید در گردان زرهی بودند. پس از شروع پاتک عراقیها، جنگ سختی درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نیروهای ما را سد کند و تعدادی از خودروها و تانکهای ما را منهدم کردند و گردان زرهی در محاصره افتاد. تانک آقاسید هم در محاصره افتاد. آقاسید با شجاعت قابل ملاحظهای با عراقیها جنگید و بعد از آن که تانکش توسط عراقیها هدف قرار گرفت، ما فکر کردیم آقاسید شهید شده، ولی به لطف خدا آسیبی ندیدند و پس از مدتی سینهخیز خود را از محاصره عراقیها خارج و به لشکر اسلام پیوست.
یکی از قسمتهای پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهای آموزش، سختترین قسمت آن واحد تخریب و انفجارات بود. آقاسید از بدو ورود به سپاه، در این واحد خدمت میکرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت.
آقاسید از جمله فرماندهان و مربیانی بود که اطلاعات نظامی و علمی بالایی داشت و همیشه سعی میکرد که این اطلاعات را افزایش دهد. اگر جزوه یا کتابی در خصوص مسائل عملی و نظامی به دست میآورد، مطالب آن را دقیقاً مطالعه میکرد.
در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسیک، دل خوشی نداشتند و علت آن هم،کاربردی نبودن مطالب آموزشی بود. آقاسید همیشه معتقد بود بایستی آموزشها را جنبه کاربردی داد و به صورت عملی انجام داد و این که آموزش عملی، برای نیروها محور کار باشد.
بارها اتفاق افتاده بود که دوستان میخواستند به آقاسید کمک کنند (چون آقاسید دست راستش در اثر انفجار قطع شده بود.)مثلاً در شستن لباسها و غیره. هربار مطرح میشد، میگفتند: نه کمک نمیخواهم و باید خودم انجام دهم. به سختی و در وضع خاصی لباسهایش را میشست، ولی حاضر نبود حتی نزدیکترین افراد به او در این خصوص کمک کند. کارهای شخصیاش را خودش انجام میداد. او استعداد خاصی داشت . در مدت کوتاهی و با تمرین نوشتن با دست چپ را یادگرفته بود. انجام همه کارهایش را به راحتی انجام میداد و کمبودی در خود احساس نمیکرد. همیشه در سختترین شرایط، سرحال بود.
آقاسید در زمان جنگ مربی و مسئول واحد آموزش تخریب بود. آن زمان اجازه نمیدادند اینگونه مربیان مستقیماً در جنگ شرکت کنند. ولی بهمحض این که مطلع میشدند که عملیات در حال انجامشدن است،به هر نحوی میشد مأموریت میگرفتند و در عملیات حضور مییافتند و همیشه جزء نیروهای رزمی خطشکن بودند.
آقاسید برای بسیجیان و نیروهای تحت امر خودش، احترام خاصی قائل بود و همیشه میگفت این بسیجیها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسیجیها احترام میگذاشت.
آقاسید را هیچگاه بدونوضو نمیدیدیم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش میکرد که باوضو باشیم، مخصوصاً در مناطق جنگی.
کارهای سخت و پرزحمت را خودش انجام میداد و دوست نداشت هیچکس از دست او ناراحت شود. اگر در حین کار مشکلی پیش میآمد که زمینه ناراحتی و دلتنگی میشد، اولین نفری بود که از دوستان عذرخواهی میکرد.
آقاسید ارادت خاصی به پیامبر (ص)و خاندان مطهرش و ائمه معصومین داشت و در محافل و مجالسی که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار میشد، شرکت میکرد و در طول مراسم مرتباً اشک میریخت. وقتی نام حضرت زهرا(س) برده میشد، صدای ناله و گریه او بلند میشد.
آقاسید برای شهدا و خانواده آنها احترام خاصی قائل بود. وقتی در روستا جلسهای برگزار میشد، بیشترین توجه او به خانواده شهدا بود و میگفت اینها صاحبان اصلی انقلابند و باید هرچه در توان داریم در جهت خدمت به آنها به کار گیریم.
۱- آقاسید به دوستان و همکاران توجه خاصی داشتند و وقتی میفهمیدند که یکی از همکاران مشکلی دارد، سعی داشت به هر نحوی که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم علیرغم این که خودش هم نیاز به پول داشت، اما همکاران نیازمند را کمک میکرد.
در زمان تشییع جنازه آقاسید و ده تن از شهدای مظلوم بسیجی روستای وردنجان، آنچه که بیشتر جلب توجه میکرد و دل هر عاشقی را به درد میآورد، این بود که دست مصنوعی آقاسید بیرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولایش علمدار دشت کربلا به دیدار معبودش شتافت.
یکی از برادران بسیجی تعریف میکرد در عملیات والفجر ۸ در محور عملیاتی تیپ ۴۴ قمر بنیهاشم(ع)، مقابل گردان یازهرا (س)، یک قبضه سلاح تیربار دوشیکا عراق قرار داشت و باعث زمینگیرشدن نیروهای گردان شده بود.آقاسید با شجاعت تمام و به صورت سینهخیز تا زیر سنگر تیربار پیش رفته و با یک نارنجک دستی آن تیربار را نابود کرده و مسیر حرکت نیروهای گردان را فراهم نمودهاست.
قبل از عملیات والفجر ۱۰ وقتی که برای توجیه عملیات، پشت دوربینهای دیدهبانی رفتهبودیم؛ ترس و وحشت عجیبی به ما دست داده بود. چون مسیر بسیار صعب العبور بود و در تیررس نیروهای عراقی قرارداشت. سید با روحیهای بالا، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و این روحیه باعث شده بود که بچهها هم روحیه بگیرند.
قبل از شروع عملیات والفجر ۱۰ از بنده خواسته شد که با آقاسید صحبت کنم و او را از حضور در شب عملیات منصرف کنم. زیرا هم برادرش شهید شده بود، هم این که یک دست نداشت و برایش بسیار سخت بود که در منطقه کوهستانی حرکت کند. وقتی با آقاسید در این خصوص صحبت میکردم و استدلال میکردم که ممکن است در عملیات مجروح شوی و نتوانی زخم خود را پانسمان کنی، ایشان با روحیهای بالا میگفت من حتماً باید در عملیات باشم، نگران نباش. انشاءالله ً شهید میشوم و دیگر احتیاج با پانسمان زخمهایم نمیشود.
آقاسید معاون گردان یازهرا (س)بودند. قبل از شروع عملیات،پابه پای برادران بسیجی در آموزشها و مانورها شرکت میکرد و چون جانباز بود، باعث روحیهگرفتن ما میشد.
قبل از شروع عملیات والفجر ده، یک روز در کنار هم نشسته بودیم. آقاسید فرمود: از خدا میخواهم اگر شهید شدم، جنازهام مفقود نشود و به خانوادهام برگردد؛ چون آقاسید برادرش قبلاً مفقودالاثر شده بود. میگفت: پدر و مادرم طاقت نمیآورند. اما بعد از عملیات که آقاسید به شهادت رسید، کسی فکر نمیکرد جنازه مطهرش پیدا شود ولی به لطف خدا دعایش مستجاب شد و پس از مدتی جسداو توسط برادران عزیز تیپ قمر بنیهاشم یافته شد و به آغوش خانواده بازگشت.
قبل از عملیات والفجر ۱۰، یک روز با آقاسید در یک نقطهای تنها نشسته بودیم. آقاسید خوابی را که شب دیده بود برایم تعریف کرد و گفت: خواب دیدم عملیات شده و بعد از عملیات من و برادر کاووسی (فرمانده گردان یا زهرا(س) که در عملیات والفجر ۱۰ همراه با آقاسید به شهادت رسیدند) وتعداددیگری ازبرادران راکه نام برد، در یک جایی جمع شده بودیم و شما نبودید. فردای عملیات، وقتی به اردوگاه برگشتیم؛ آنهایی را که آقاسید نام برده بود به همراه خودش، همگی شهید شده بودند و پیکرهای مطهرشان در قله ی شاخ شمیران مانده بود.
۲- آخرین باری که با آقا سید از روستا به جبهه میرفتیم، از مقابل گلستان شهداء گذشتیم. آقاسید با روحیه و حالت خاصی فرمود: این آخرین دیدارمان در این دنیا با شهداست. و همان هم شد، دیگر آقاسید به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنیاییها اینگونه است؛ ولی در حقیقت روح مطهر او و همه شهیدان زنده است و مطمئن هستم نظارهگر اعمال ما هستند و در حقیقت آنان زندها ند.
منصور و حبیب مولوی همرزمان شهید:
شهید سید هادی از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خیلی فعال بود. تا این که مربی تخریب شد. در بیشتر عملیات شرکت داشت و خاطرات زیادی هم داشت،اما برای ما نگفت. یکی از خاطرات در عملیات فاو بود. میگفت که تبرباری به طرف ما زیاد شلیک میکرد. یکی از فرماندهان گفت کسی داوطلب میشود تا تیربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سینهخیز به طرف تیربار دشمن رفتم. تا پشت خاکریز سنگر رسیدم. دشمن متوجه شد، چون نزدیک بودم. خواست تیربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشیدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکریز کوچک بود؛ یک ترکش کوچک هم به پای خودم اصابت کرد. باز سینه خیز آمدم. به خاکریز خودمان رسیدم. از عملیات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربی آموزش مین بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مین،دست راستش قطع شد. مدتی در بیمارستان اصفهان بستری بود. از بیمارستان که آمد، باز فعالیت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخشهر شد و مدتی در پادگان بود. اومدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و به عملیات والفجر ده رفت و معاون گردان یازهرا(س) بود. شب عملیات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگیرد، چندتا نارنجک به خود بست و وارد عملیات شد.برادران میگفتند وقتی که به سنگر دشمن رسیدیم، چون یک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش میکشید و در سنگر دشمن میانداخت. با یک دست ابوالفضلگونه جنگید تا به درجه رفیع شهادت رسید.
پدرشهید:
در رابطه با شهید صحبتکردن، کاری بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهید موسوی کجا؟ آنان “عند ربهم یرزقونند” و ما در دنیای فانی. شهید موسوی دارای روحیهای بسیار شاداب و اخلاقی نیکو و برخوردی بسیار جذاب بود. شهید موسوی فرماندهی بود والا. واقعاً لیاقت فرماندهی داشت و از چهره او نور میدرخشید. شهید موسوی با یک دست به میدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسین بدون دست به دیار حق شتافتند. شهید موسوی فرماندهی بود که با یک نگاه، بسیجیان شیفته او میشدند و و از خلوص و رفتار او شاداب میشدند. شهید هادی موسوی همانند گل به روی انسان میخندید و انسان را به طرف خداوند هدایت میکرد. کسی که شهید موسوی را یکبار ملاقات میکرد دیگر توان این که مدتی طولانی او را نبیند نداشت. او فرماندهی بود که شبهنگام، اگر به سنگری سرکشی میکرد و میدید بسیجی از فرط خستگی توان نگهبانی ندارد؛ جای آن فرد بسیجی نگهبانی میداد.
در سال ۶۳ با شهید موسوی آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پایین به سر میبردم، دارای مشکلات زیادی بودم. شهید موسوی فرمودند شما دارای مشکلات زیادی هستید و به علت شناخت دقیق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهید و به مادر و برادران و خواهران کمک نمایید.
اولین روز وقتی بنده وارد اتاق آموزش نظامی در بسیج شهرکرد شدم، ایشان داشت به یک گل بسیار زیبا آب میداد. حال این که باور کنید گل به روی ایشان میخندید و میدانست ایشان از سلاله پاک رسولالله (ص)است و به لقاءالله خواهدپیوست.
از شهید موسوی تنها خاطرهای که در ذهن هر شخصی باقیمیماند، اولاً برخورد بسیار شاداب و جذاب و رفتار بس شایسته ایشان بود که هر بسیجی با دیدن ایشان، کاملاً مطیع وی میشد و شهید در قلب او جا میگرفت.
هنگامی که بنده جزء نیروی آموزشی ایشان بودم، بسیار شیفته ایشان شدم و میدیدم همیشه در یک جا مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسیجیان، وضو میگرفتند و وارد کلاس میشدند. با ذکر خدا کار را شروع میکردند و چون ایشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامی پادگان بودند، مین را جهت آموزش به کلاس میآورند و موقعی که ایشان حدس میزدند مین میخواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روی مین قرار میدادند که به برادران بسیجی ضربهای وارد نشود. دست و بازوی خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسیجیان را نجات دادند که این مطلب، ازجانگذشتگی شهید را نشان میدهد. شهید موسوی دارای خصوصیات بسیار زیادی میباشدکه زبان از گفتن آن عاجز است.
شهید سیدهادی موسوی در برخورد با عزیزان بسیجی، بسیار مهربان، باملایمت و باصداقت برخورد میکرد. در منطقه جنگی اولین برخورد بنده در مقر انرژی اتمی، سوله آموزش نظامی بود. موقعی بود که ایشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با این حقیر فرمودند من به شما گفتم چون دارای مشکلات هستی، نمیخواهد بعد از آموزش به منطقه جنگی بیایی ولی حال که آمدهای بیا در گروهان و گردان ما تا هوای شما را داشته باشم.
در خط پدافندی، بنده را به سنگری هدایت کردند که از دید دشمن در امان بود و بنده هم چون اولینبار بود که به مناطق رزم میرفتم به هنگام نگهبانی در نیمهشب بسیار میترسیدم و حتی صدای خشخش علفها و زوزه باد مرا میترسانید. ایشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! این صداها، صدای باد و نیزارهاست و مشکلی نیست. اگر خوابت میآید، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهبانی میدهم. من گفتم شما هم این یک ساعت باقیمانده از پست را کنار من باش. ایشان دوری زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ایشان شب به تمام سنگرها سرکشی میکرد و بسیجیان را دلداری میداد و چون سن کمی داشتیم، بسیار راهنمایی میکرد. شهید موسوی از هیچچیزی ترس به دل راه نمیداد و تنها از خدای خود کمک میخواست. با یک دست همچون علمدار کربلا میجنگید. خاطرات دیگری که از زبان بچهها دارم این که وقتی با یک دست به مناطق رزم میرود و تا آخرین قطره خون خود میجنگد و به شهادت میرسد، مدتی بعد، یکی از نیروهای بعثی و عراقی، جنازه شهید موسوی را میبیند که با یک دست به میدان نبرد آمده، از دیدن این همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تیر خلاصی، دست دیگرش را نیز قطع میکند. آری ایشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به دیار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد.
اسدالله جوادیفر:
باید اشاره شود اینجانب اسدالله جوادیفر خیلی کوچکتر از آنم که بخواهم از شهیدی چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهید سیدهادی موسوی سخن بگویم. اما چه کنم که ادای تکلیف و بیان رشادتها و حماسهها و مظلومیتهای آن عاشقان پاکباخته را نمیتوان نادیده گرفت. باید گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزیزانی را از دست دادیم و شما الان راحت و آسوده به بیان مشکلات انقلاب میپردازید.
بیان خاطرهای از شهید عزیز، فرمانده دلاور سیدهادی موسوی:
بنده توفیق پیدا کردم در عملیات والفجر ۱۰ با این شهید عزیز همراه باشم. زمانی که گردان یازهرا(س) به فرماندهی سردار شهید کاووسی به طرف اهداف از پیش تعیین شده در حال حرکت بود، دائم با شهید موسوی در خصوص عملیات و چگونگی آن صحبت میکردیم؛ تا اینکه نزدیک دشمن رسیدیم. از آنجاییکه فرمانده گردان شهید کاووسی به من سفارش کرده بود که به او بگویم در عملیات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ایشان را به شهید موسوی تکرار میکردم که دیگر به نزدیکی دشمن رسیده بودیم و باید درگیری را شروع میکردیم. من نتوانستم ایشان را قانع کنم که در عملیات شرکت نکند.به ایشان گفتم که شما با وضعیت جسمیای که دارید، کمی عقبتر بمانید و بعد از شکستهشدن خط به جلو بیایید. ناگهان دیدم شهید موسوی دست مصنوعی خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. یعنی اگر من دست ندارم، میتوانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگیری با دشمن بودیم که ایشان با صدای اللهاکبر نیروها را تشویق به پیشروی و حمله به دشمن میکرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره ۶۰ و رگبار تیربارهای دشمن به ما حمله شد و شهید موسوی با ذکر یا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تیر دشمن به شهادت رسید و همه یاران خود را در گردان یازهرا(س) بییاور کرد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
نبیالله رفیعی:
شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی، خصوصاً شهدای هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهیدی که با رشادت و ایثار، صحنههای جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزمگاهی مشابه کردند که یاد و خاطره شهدای گرانقدر کربلای حسینی را در ذهنها تداعی میکند. آری، سخن از سردار دلیری است که از سلاله پاک پیامبر عظیمالشأن(ص) و از سادات عزیز و باصفایی بود که قلبش مالامال از عشق به مولایش حسین(ع) بود. بارها از او شنیدم که تشنه دیدار قبر فرزند زهرا(س) میباشد. او را فردی جسور، باتدبیر، شجاع و دلیر یافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،بسیار باحوصله و دارای سعه صدر و ایمانی قوی بود.
چهارروز قبل از عملیات والفجر هشت، به همراه ایشان عازم جنوب شدم. هرچه به عملیات نزدیکتر میشدیم، شور و هیجان ایشان زیادتر میشد. وقتی در آبادان وارد منطقه شدیم، او را به عنوان معاون گروهان در گردان یازهرا(س) معرفی کردند. یادم میآید که وقتی یک تیربار عراقی سد راه ستون بچهها شده بود، سید با دلاوری و شجاعت با نارنجک دستی، آتش پرحجم این سلاح را خاموش و راه را برای عبور بچهها باز کردند. او که یک مربی و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زیادی را از اخلاق نیکوی خود به جا گذاشت. روزی بر اثر مشکلی که در یک مین به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنیدم. سریع خود را به بیمارستان اصفهان رساندم. ایشان خیلی راحت روی تخت دراز کشیده بود، بیآن که از فشار درد شکوه کند. سریع سراغ بچهها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحیه بسیار بالایی داشت.
قبل از عملیات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ایشان با وجود داشتن یک دست، کار انفجارات و تخریب گردانهای رزمی را در مانورها به عهده داشت.
در مناطق خیلی بلند کوههای کتونه شوشتر، مکانهایی را جهت اجرای مانور گردانهای تیپ ۴۴ قمر بنیهاشم آماده کرده بودیم. سید هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پیش رود. شبانهروز در آنجا بودیم. گردانها برای حرکت به سمت غرب آماده میشدند. ما هم به اتفاق سید در گردان یازهرا(س) سازماندهی و اعزام میشدیم. در سر پل ذهاب که مستقر بودیم و آماده عملیات میشدیم، حال و هوای دیگری داشت. علیرغم این که فردی شوخطبع و باصفا بودند، ولی گاهی میدیدم با خود خلوت میکند. اکثر نمازهایش با گریه توأم بود. خاطرات شهدا را خیلی بازگو میکرد. هنگامی که قرار شد در آن شب، عملیات انجام شود، بچهها یکییکی با او تماس میگرفتند و او را از آمدن به عملیات منع میکردند. کسی نتوانست او را قانع کند. خورشید داشت به طرف مغرب میرفت و نور طلایی خود را در بین کوهها و شیارهای منطقه گسترده بود. او را دیدم که در حال آماده شدن است. نزدیک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمی شما میطلبد که امشب تشریف نیاوری. انشاءالله فردا صبح بیا. او با لبخندی پرمعنا که روی لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من دیگر دست خودم و شما نیست و کسی دیگر مرا با خود میبرد. شاید در عمر خود چنین جمله باصفا و بامعنی نشنیده بودم. آری او آن شب آسمانی شده بود و همین باعث شد که به دیدار جد خود و شهدای عزیز و صمیمیاش برود.
محمد کیانی:
در اسفند ۱۳۶۶ در منطقه مأموریت تیپ ۲۴ قمر بنیهاشم در استان ایلام، منطقه عمومی شاخ شمیران، با توجه به مسئولیتی که بر عهده داشتم، با شهید سیدهادی موسوی آشنا شدم؛ ولی از قبل ایشان را میشناختم و از مسئولیت ایشان در پادگان آگاهی داشتم. با توجه به وضعیت جسمی نامبرده که یک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردانهای پیاده دیده میشد. چندینبار با ایشان صحبت شد و همیشه با خنده جواب ما را میداد.از ایشان خواستیم که یا در گردانهای غیررزمی شرکت کند یا در پشتیبانی. اما شهید با روحیه بسیار بالایی که داشت، در گردان همراه با بسیجیان تکتیرانداز شرکت مینمود. بنده قبل از شروع عملیات ایشان را در منطقه دیدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پیاده در حال حرکت است. برای آخرینبار خدمت ایشان رسیدم و خواهش کردم که در گردان پشتیبانی بمانند. منطقه بسیار صعبالعبور بود، به طوری که تردد آدمهای سالم هم مشکل بود. عبور از شیار رودخانهها و تپهها برای همه مشکل بود. دشمن با ایجاد موانع مصنوعی مانند مین و سیم خاردار و غیره، زمین را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به این بنده مخلص خدا از وضعیت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پیاده از ایشان خواهش کردیم که شما روز بعد از عملیات شرکت کنید، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پیوست. روح بلند شهید سیدهادی آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلی پیوست.
شهید سیدهادی چیزی را میدید که ما توان مشاهده آن را نداشتیم.
شهید سیدهادی در عملیات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردانهای پیاده یازهرا(س) شرکت نمود و با یک دست، همچون آقا قمر بنیهاشم (ع) به ندای رهبر و امام خود لبیک گفت. قلم از بیان ایثار ایثارگرانی چون شهید سیدهادی عاجز است که بنویسد آن شب به سیدهادیها چه گذشت. شب سختی بود ولی شهید میفهمد که چه میکند. همه امکانات برای جلوگیری از حضور سیدهادی در منطقه آماده بود، ولی سید با خدای خود عهد دیگری بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با یک دست به یاری اسلام و رزمندگان آمده بود.
یعضی وقتها از خود میپرسم آیا آنها ملائکی در شکل انسان بودند؟ ای کاش ما قدر آنها را میدانستیم و به عظمت روحی آنها فکر میکردیم. خدا توفیقمان دهد که بتوانیم ادامهدهنده راه شهیدان به خصوص شهیدان جانباز باشیم.
در رابطه با ایثارگری شهید سیدهادی و مظلومیت ایشان باید استادان جمع شوند و کتابها بنویسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در این رابطه مطلبی بنویسم.
احمدی:
اینجانب سال ۱۳۶۰ افتخار آشنایی با برادر شهید سیدهادی موسوی را پیدا کردم. وقتی که اینجانب به پادگان معرفی شدم، به عنوان مربی سلاح، در همان برخوردهای اول با برادری آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوی تمام نمای یک پاسدار حقیقی بود. در طول چند سالی که افتخار آشنایی با ایشان را داشتم، خاطرات زیادی از ایشان دارم که گفتن آنها احتیاج به زمان زیادی دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذیل ذکر میشود.
شهید سیدهادی به عنوان مربی تخریب در پادگان خدمت میکردند و با توجه به این که کار تخریب کار دشواری است و همیشه با خطر مواجه است، ایشان با علاقه زیادی به کار تخریب ادامه میدادند و در واقع در این رشته استاد بودند.
ایشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهید رجایی بودند. با این که فرمانده بودند، همیشه با نیروهای آموزشی غذا میخوردند و خود را هیچگاه از صف نیروهای آموزشی جدا نمیکردند و در برخورد با آنها کمال خضوع و خشوع را داشتند.
در اعزام به جبهه، ایشان با این که جانباز بودند و یک دست خود را در راه دفاع از میهن تقدیم کرده بودند، و فرماندهی مرکز آموزش را نیز به عهده داشتند، ولی هیچ چیز مانع از رفتن ایشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عملیات والفجر ده در قلههای سربه فلک کشیده کردستان “شاخ شمیران” به شهادت رسیدند.
ایشان علاقه عجیبی به اهل بیت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهیدان اباعبداللهالحسین (ع) داشتند. هرگاه اسم امام حسین(ع) برده میشد، اشک ایشان جاری بود. همچنین علاقه زیادی به مادرش زهرا(س) داشتند.
شهید سیدهادی به دنیا و متعلقات آن علاقهای نداشت و از همه قیدوبندها و وابستگیها خود را رها ساخته بود و خود را به دریای بیکران معنویت متصل کرده بود.
در برخوردهای خود رعایت ادب و احترام را داشتند و با همه یکسان برخورد میکردند. با نیروهای آموزش یا همکاران و فرماندهان، برخورد متین و سازندهای داشتند.
یک دیدگاه ارسال کنید